چست و چابک شدن. جلد و فرز شدن. تند و تیز شدن، مجازاً بمعنی بر سر شوق آمدن. خوش و خرم شدن. بانشاط شدن: جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد. مولوی
چست و چابک شدن. جلد و فرز شدن. تند و تیز شدن، مجازاً بمعنی بر سر شوق آمدن. خوش و خرم شدن. بانشاط شدن: جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد. مولوی
نالیدن. (ناظم الاطباء)، مریض شدن. رنجور و بیمار گشتن: چون به ری شد یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد ازآنجا برخاست و به کوفه آمد. (ترجمه طبری بلعمی). چرا بی ساز رفتن آمدستی دگر باره مگر نالان شدستی. (ویس و رامین). دهم ماه محرم خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی. (تاریخ بیهقی 367). فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان شده بود گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 375). چون به طوس رسید (هارون الرشید) سخت نالان شد. (تاریخ بیهقی). از آن است که چون کیومرث را کار بآخر رسید و نالان شد خروس بانگ کرد نماز شام بود. (قصص الانبیاء ص 34). و از این پس علی بن موسی الرضا به طوس نالان گشت اندکی و مأمون به پرسیدنش رفت. (مجمل التواریخ). و رجوع به نالان شود
نالیدن. (ناظم الاطباء)، مریض شدن. رنجور و بیمار گشتن: چون به ری شد یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد ازآنجا برخاست و به کوفه آمد. (ترجمه طبری بلعمی). چرا بی ساز رفتن آمدستی دگر باره مگر نالان شدستی. (ویس و رامین). دهم ماه محرم خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی. (تاریخ بیهقی 367). فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان شده بود گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 375). چون به طوس رسید (هارون الرشید) سخت نالان شد. (تاریخ بیهقی). از آن است که چون کیومرث را کار بآخر رسید و نالان شد خروس بانگ کرد نماز شام بود. (قصص الانبیاء ص 34). و از این پس علی بن موسی الرضا به طوس نالان گشت اندکی و مأمون به پرسیدنش رفت. (مجمل التواریخ). و رجوع به نالان شود
صعود گرفتن. برشدن. قرار گرفتن در فوق. بر بالا شدن: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90) ، مرتفع. برجسته. (ناظم الاطباء)
صعود گرفتن. برشدن. قرار گرفتن در فوق. بر بالا شدن: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90) ، مرتفع. برجسته. (ناظم الاطباء)
مردن. کشته شدن. درگذشتن بر اثر سختی یا پیش آمد حادثه ای: بشد بارگی زیر پایش هلاک ولیکن نبودش به دل هیچ باک. فردوسی. بباید که بر دست من بر هلاک شوند این دلیران بی ترس و باک. فردوسی. به پیکان بسی شد ز دیوان هلاک بسی زاهرمن اوفتاده به خاک. فردوسی. از آن همی ترسیدند که زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه). درودگربازرسید او را دستبردی نمود سره، تا هلاک شد. (کلیله و دمنه). بسیار بگردید و راه به جایی نبرد، پس به سختی هلاک شد. (گلستان). گر از نیستی دیگری شد هلاک تو را هست، بط را ز طوفان چه باک ؟ سعدی. سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری. سعدی. نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست. سعدی. قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت. سعدی
مردن. کشته شدن. درگذشتن بر اثر سختی یا پیش آمد حادثه ای: بشد بارگی زیر پایش هلاک ولیکن نبودش به دل هیچ باک. فردوسی. بباید که بر دست من بر هلاک شوند این دلیران بی ترس و باک. فردوسی. به پیکان بسی شد ز دیوان هلاک بسی زاهرمن اوفتاده به خاک. فردوسی. از آن همی ترسیدند که زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه). درودگربازرسید او را دستبردی نمود سره، تا هلاک شد. (کلیله و دمنه). بسیار بگردید و راه به جایی نبرد، پس به سختی هلاک شد. (گلستان). گر از نیستی دیگری شد هلاک تو را هست، بط را ز طوفان چه باک ؟ سعدی. سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری. سعدی. نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست. سعدی. قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت. سعدی
پاره شدن. شکافته شدن. دریده شدن: یکی از کید شد پرخون دوم شد چاک از تهمت سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر. رودکی. چو ویسه چنان دید غمناک شد دلش گفتی از غم بدو چاک شد. فردوسی. یکی تیغ زد شاه بر گردنش همه چاک شد جوشن اندر تنش. فردوسی. ز خشکی دهان هوا کاک شد دل خاک از تشنگی چاک شد. فردوسی. گر بماندیم زنده بردوزیم جامه ای کز فراق چاک شده ور بمردیم عذر ما بپذیر ای بسا آرزو که خاک شده. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم. سعدی. هزار جامۀ جان چاک می شود آن دم که برزنی به میان چاکهای دامان را؟ (از آنندراج)
پاره شدن. شکافته شدن. دریده شدن: یکی از کید شد پرخون دوم شد چاک از تهمت سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر. رودکی. چو ویسه چنان دید غمناک شد دلش گفتی از غم بدو چاک شد. فردوسی. یکی تیغ زد شاه بر گردنش همه چاک شد جوشن اندر تنش. فردوسی. ز خشکی دهان هوا کاک شد دل خاک از تشنگی چاک شد. فردوسی. گر بماندیم زنده بردوزیم جامه ای کز فراق چاک شده ور بمردیم عذر ما بپذیر ای بسا آرزو که خاک شده. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم. سعدی. هزار جامۀ جان چاک می شود آن دم که برزنی به میان چاکهای دامان را؟ (از آنندراج)